تمام دقایقی که کنار سباستین نشسته بودم لپام گل انداخته بود و خودم متوجه نبودم دلم میخواس خخودمو از خوشحالی ول کنم و از تپه ها خودمو بغلتونم وسباستین عین دیوونه ها به من زل بزند :/ چشمامو بستم وبه لحظه های خوشی که با سباستین بودم رو احساس کردم: یهو سباستین ساعتشو از تو جیبش دراورد:اوه خدای من! بعد پاشد:باید بریم صبحونه رو درست کنیم ! _عه؟ باشه! و بعد بلند شدم و راهی عمارت فانتوم هایو شدیم سباستین تو راه به من گفت:راستی امروز یک مهمون داریم. دختر گمشده ی خاد سیاه قسمت14
دختر گمشده ی خادم سیاه قسمت13
دختر گمشده ی خادم سیاه قسمت12
سباستین ,رو ,تو ,ها ,درست ,صبحونه ,به من ,صبحونه رو ,بریم صبحونه ,باید بریم ,رو درست
درباره این سایت